مبارزه یک زن در ساختار فئودالیسم

93/02/29

مبارزه یک زن در ساختار فئودالیسم
بی بی مریم، شیر زنی از اعماق اجتماع

در کنار شرح زندگی بی بی تاج ماه، کلانتر شایسته ی طایفه های اوسیوند، به شرحی کوتاه از زندگی شیر زنی از اعماق این ساختار سراسر ستم و سختی، فلاکت و تولید، تولید مواد غذایی که فرزندان تولید کننده، در آرزوی لقمه ای از آن، خون می گریستند، می پردازم. همسر مریم، کشاورز فقیر و بدون زمین (رعیت) بود. آن ها مانند همه ی روستاییان دارای فرزندان یا نان خورهای متعددی بودند. کار شاق کشاورزی با ابزار ابتدایی دوران ملوک الطوایفی همراه با فقر غذایی که همزاد همیشگی آن ها بود، همسر را به ناهنجاری پرخاشگری دچار کرده بود، او گاهی مانند دیوانه ها با خود به جر و بحث می پرداخت و گاهی نیز چرخ گردون را به چالش می گرفت و از کفر گفتن کوتاهی نمی کرد ولی در خانه هرگز صدای اش را بلند نمی کرد و با سکوت، حرمت خانواده و همسر را نگه می داشت. خشم اش همیشه نصیب الاغ اش می شد که در چنین مواقعی ضربات درد آور ترکه های علی مردان، جان او را می آزرد.

افق غرب، آرام آرام خورشید را در ظلمات فرو می برد. نبرد ابدی نور و ظلمت افق های دور را به رنگ سرخ و نارنجی در آورده بود. در گرگ و میش، کشاورزان تک تک در حالی که افسار الاغ هایشان را به بار سنگین آن ها بسته بودند. به سوی روستا روان بودند. الاغ ها به خوبی می دانستند این آخرین بار امروزشان خواهد بود، پس از آن می توانند به راحتی در کنار آخور چرت بزنند. بدین جهت گام های شان را بر خلاف ساعات دیگر روز، سریع و پر شتاب بر می داشتند و شاید هم از وحشت کفتارها بود که دم غروب اطراف ده پرسه می زدند.

در ده مباشر در انتظار رسیدن رعیت ها بود، او به همه اعلام کرد، به دستور خان می باید همه، فردا صبح جلوی قلعه خان جمع شوند. آن ها می دانستند بیگاری در انتظارشان است، از این رو با نارضایتی این پا و آن پا می کردند و بعد راهی خانه می شدند، هیچ کس جرئت اعتراض و نافرمانی را نداشت زیرا چوب داران خان بدون ترحم به قصد مرگ فرد معترض را می کوبیدند. زمان آبیاری مزارع رسیده بود و کشاورزان نگران از میان رفتن کشت بودند ولی این خان ابله حتا به منافع اقتصادی خود نیز واقف نبود. او در هر صورت از رعیت حق مالکانه را حتا به قیمت بردن دختران شان می گرفت. بیگاری بخشی از این حق مالکانه بود، این که از محصول چیزی برای دهقان می ماند یا نه، مشکل دهقان و خدایی بود که سرنوشتش را این چنین رقم زده بود. علی مردان که افکار پر تنشی او را در هم ریخته بود، پا کشان و عبوس به سوی خانه روان شد. گرسنگی یک سال، در صورتی که نتواند به موقع آب را به کشتزار برساند، بیگاری بی پایان خان، خستگی کار شاقی که همه وجودش را فرسوده بود و کودکان و همسر مهربانی که چشم به دست آوردهای او دارند، او را در هم می فشرد. به دیوار کوتاه و بدون در و پیکر خانه رسید. در کنار تنها اتاق این خانه، تنور مریم افروخته بود. نان های گرم و تازه در کنار تنور چیده شده بود تا گرم بمانند. بچه ها هر کدام نانی در دستان شان لوله کرده بودند و در حال بازی و گاز زدن به آن بودند. مریم در حال بیرون آوردن نان از تنور بود. یکی از نان ها را کنجد و برگه ی پیاز زده بود تا مرد خانه پس از کار سنگین قوتی یابد. علی مردان که سنگینی مسئولیت خانواده به شدت او را به چالش گرفته بود، برای خود حق استراحتی قائل نبود، بدین جهت بدون نشستن بیل را برداشت و عزم رفتن به مزرعه کرد. مریم که از حرکات همسرش همه چیز را فهمیده بود، او را صدا کرد، مهربان و با دلسوزی نان کنجدی را در پارچه ای پیچید و چراغ نفتی کوچکی را در اختیارش قرار داد. علی مردان ساکت، تنها با نگاهی خسته به چشمان مریم، از او تشکر کرد. با رفتن همسر، خشم و نفرت مریم سرریز شد. نفرین های او علیه خان تا چند خانه آن طرف تر می رفت.

شغال های گرسنه اطراف ده به امید شکار پرسه می زدند و با زوزه های بلند حضور شان را اعلام می کردند. کفتارهای مردار خوار با قهقهه های چندش آور، لرزه بر تن سگ های ده می انداختند و آن ها در حالی که از وحشت کفتارها خود را به خانه ها نزدیک تر می کردند، به شدت پارس می کردند. باد سرد اواخر پاییز پوست برنزه و سوخته ی علی مردان را می آزرد. می باید مسیر آب را به سوی مزرعه اش جاری کند. پاپوش هایش را بیرون آورد تا در میان گل و لای فرسوده نشوند زیرا برای خرید پاپوش جدید پولی نداشتند، تازه لباس های مریم هم دارای وصله های متعددی بود، بچه ها نیز نیمه لخت در هم لول می خوردند. اکثر روزها غذای شان دوغی بود که از همسایه مال دارشان به رسم صدقه دریافت می کردند زیرا همسایه به ویژه همسرش اعتقاد داشت آه آدم گرسنه می تواند گوسفندان را بیمار کند. از این رو روزهایی که زمان کره گیری بود، دوغ اضافی را به جای خالی کردن در ظرف آب خوری سگ ها، به خانه ی علی مردان می فرستاد تا نان خالی این تهی دستان را قابل خوردن کند.

دم دم های سحرگاهان که خروس های ده با شادی و غرور بال ها را به هم می زدند و با فریادشان رسیدن پگاه را شادباش می گفتند و تاریکی ها را می رهاندند. علی مردان یخ زده و خسته تر از حد توان، چون سایه ای از در وارد خانه شد، بدون اعتنا به اجاق گرم و روشن خانه به گوشه ی انتهایی اتاق رفت، دراز کشید و گوشه ی لحاف پشمی را به روی خود کشید. هنوز تاریکی عقب نشینی خود را کامل نکرده بود، تک نورهای آتش اجاق ها از پشت درزهای درهای چوبی مشهود بود و این نماد بیداری زنان روستا بود. مریم در کنار اجاق روشن نشسته بود و با چشمانش، همسر را که خستگی عمیق و سنگینی از حرکاتش دیده می شد، نظاره می کرد. خود را به بالین همسر رساند و لحاف را کامل بر اندام رنج دیده و یخ زده ی او کشاند.

خورشید، چون مادری مهربان پرتوهای زنده و زندگی بخش اش را بر روی خانه های تو سری خورده ی کاهگلی، با دست و دلبازی گسترده بود. روستاییان یکی یکی خود را به جلوی قلعه ی خان می رساندند. مباشر با یک نگاه غیبت علی مردان را متوجه شد، با چند فحش چارواداری فردی را به دنبال او فرستاد. سپس اعلام کرد، امروز همه با بیل و کلنگ به پایین ده می روید و جاده ی مالرو را برای آمدن ماشین جدید پسر خان آماده می کنید. علی مردان با چشمان ورم کرده از بی خوابی و فرسودگی، توان بر پای ایستادن را نداشت. با صدایی پرخاشگرانه گفت: جاده ی ماشین رو برای پسر خان به رعیت چه ارتباطی دارد؟ این چند فرسنگ را عالی جناب با خر تشریف بیاورند. او عنان اختیار را از دست داده بود. در شرایط عادی هرگز به خود جرات نمی داد، این گونه حرف بزند. چون می دانست تفنگچی های خان به سراغ اش می آیند و در این صورت زنده در رفتن از زیر قنداق های تفنگ این سگان دست آموز خان هیهات است. ولی آن روز بی خوابی و خستگی مفرط بخش ارادی مغزش را مختل کرده بود و بیش تر هذیان می گفت: هذیانی که عین واقعیت بود ولی بی اراده جاری می شد.

با هجوم سیاهی و آغاز زوزه های شغال ها، کار متوقف شد. روستاییان ابزارشان را بر دوش انداختند و راهی خانه هایشان شدند. علی مردان فرسوده، پاکشان در حالی که در تصورات ذهنی اش، این مصلحت الهی را که می باید او و خانواده اش در رنج و گرسنگی سر کنند، نمی فهمید. شروع کرد با خود سخن گفتن: آخر این چه سرنوشتی است که خان زن باره و ستمگر در رفاه و ثروت باشد و او و بقیه در فقر و بیچارگی سر کنند؟ در حالی که جناب خان دست به سیاه و سفید نمی زند و با کار بیگانه بود. دانش و خرد او قادر به پاسخ گویی به این سوالات نبود، ایستاد، به بیل اش تکیه داد و به آسمان خیره شد، با نگاه اش می خواست همه ی سوراخ سمبه های آسمان را بجوید شاید اثری از او بیابد. تک ستارگان بی تفاوت، از خيلي دور چشمک می زدند. نگاه اش به خاک زیر پایش افتاد خاکی که از دل سردش، جوانه های گندم بیرون می زدند و زندگی را، پاس می داشتند. آهی کشید و به سوی خانه روان شد. در حالی که مزدوران خان بر سر راهش در کمین بودند تا پاسخ » گنده گویی» او را بدهند. خان کسی نبود که اجازه بدهد «مشتی عوام کم تر از چارپا، او را مورد سوال قرار دهند». در گرگ و میش غروب، سایه هایی از پشت بی صدا به علی مردان نزدیک شدند. اولین ضربه چماق بر سرش کوبیده شد، او حتا نتوانست فریادی بکشد. قبل از افتادن، دومین ضربه ی سنگین مهره های کمرش را در هم کوفت. کتف و اعضای دیگر بدنش بی نصیب نماند. جسد خردشده ی علی مردان را در نزدیکی های خانه اش انداختند. مریم تازه آتش تنور را خاموش کرده بود. او یک نان بزرگ را کنجد زده بود و به خوبی برشته کرده بود تا حداقل شام، برای همسر آماده شود. آن را بر لبه ی تنور گرم گذاشته بود تا گرم بماند. ولی در درونش غوغایی از دلهره و تشویش به پا بود. نیروهای درونی اش شومی این غروب را فریاد می زدند. در همین موقع صدای فریاد و گریه ی پسرکش که پدر را صدا می زد، مریم را از خود بی خود کرد. ظرف نان از دست اش افتاد و با فریاد به سوی بیرون حیاط دوید. پسر بر اندام خونین پدر مویه می کرد. نان آور در هم کوبیده شده ی خانه، پس از ساعت ها به هوش آمد. ولی تعادل روانی نداشت. پاهایش را نمی توانست حرکت بدهد. حالت استفراق او را دوباره به عالم بی هوشی کشاند و دیگر هرگز چشمانش را باز نکرد. مراسم بسیار محقری برای تدفین او برگزار کردند چون خانواده توان مالی پذیرایی را نداشت.

منطق خان، گرز بود و تهدید و مرگ، از این رو توانسته بود روستاییان را وحشت زده و مطیع کند. خانواده ی علی مردان در صورتی که نمی توانستند کار کشاورزی او را ادامه دهند، امکان دریافت حداقل گندم و جو (حق رعیتی) را از دست می دادند. از این رو مریم دل شکسته، خانه را به دخترکش گلنسای کوچک، می سپرد و خود هر روز خروس خوان با کشاورزان راهی کار در مزرعه یا بیگاری برای خان می شد. این خواست و دستور خان بود. مریم به جای التماس و به پابوس خان رفتن، با کار و زحمت، پاسخ بی حرمتی ها و ستم او را می داد. کار شاق کشاورزی در آن دوران ملوک الطوایفی با ابزار تولید عقب مانده اش، برای زنی که شش فرزند ریز و درشت را بزرگ کرده بود، بسیار سنگین بود. در مقابل بادهای سرد زمستانی به شدت می لرزید ولی اراده ی زن فراتر از قوانین طبیعی، او را بر پای نگه می داشت و با قدرت همه ی توان را به کار می گرفت تا وظايفش به تعویق نیفتد. مردان کشاورز، بدون هیچ قرار قبلی هر کدام تلاش می کردند، گوشه ای از کار مریم را سبک کنند. هر روز دم دم های غروب با آغاز شغال خوانی، کشاورزان خسته با گام های سنگین در حالی که چهار پایی را بار علوفه ی سبز برای دام هایشان کرده بودند، به سوی روستا روان می شدند. اجاق خانه ها روشن بود. تنورها پس از پخت نان تازه، عطر نان را در فضای ده پراکنده می کرد، غباری نرم، پس از عبور گله ی گوسفندان اطراف ده را فرا مي گرفت. قورباغه ها و جیرجیرک ها کنسرتی پر سر و صدا را به راه مي انداختند، بره ها و بزغاله ها از شوق دیدار مادر و پستان های پر شیرش غوغایی به پا مي کردند. اجاق خانه ی مریم به همت کودکانش روشن مانده بود، تنور خانه هنوز گرم بود. گلنسا کار مادر را در خانه انجام می داد. ولی چون اندامش هنوز رشد کافی نکرده بود برای چسباندن نان در تنور پر آتش دچار مشکل می شد، بدین جهت یکی از برادران، کنار خواهر می ایستاد تا در زمان چسباندن نان پاها و کمرش را بگیرد تا به درون تنور نیفتد. مریم نگران گرسنگی بچه ها با خستگی وارد حیاط خانه شد، و در اولین نگاه، نان های پخته شده کنار تنور را دید. تبسمی از روی رضایت زد و دخترک کوچکش را در آغوش گرفت و بوسید. ولی نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را که بی صدا جاری شده بود، بگیرد. اشک هایش را با شانه های دخترک پاک کرد. بچه ها دور مادر را گرفتند و تلاش می کردند به نحوی به او کمک کنند. خواب و خستگی با سنگینی پلک های مریم را فرو می انداخت، ولی بچه ها می خواستند مریم برای شان قصه ای بگوید و او با خیال پردازی، رویاهایش را در قصه ی خود ساخته، بیان می کرد. افسانه عیاری که رویین تن بود و خان ها و اشراف و ثروتمندان را به قتل می رساند و ثروت های شان را بین تهی دستان تقسیم می کرد. کودکان با نشئه ی امیدی که در ماهیت قصه نهفته بود، با امید به ظهور سوشیانتی که همه ی بی عدالتی ها را از میان خواهد برد، یکی پس از دیگری به خواب می رفتند.

خان قسی القلب حاضر نبود از سهم بیگاری های مریم بگذرد. پا درمیانی چند ریش سفید طایفه هم با توهین خان منتفی شد. در یکی از بیگاری های متداول، مریم در یک کار دسته جمعی در میان گل و لای، پاچه های شلوارش را بالا زده بود و دوش به دوش مردان کار می کرد. آن روز مباشر خان به دلیل بیماری نتوانسته بود بر کار رعیت ها نظارت بکند. بدین جهت خان خود برای بازدید به سوی محل بیگاری رهسپار شد. در حالی که تفنگ دو لول بلژیکی را بر دوش انداخته بود و یک قطار فشنگ بر کمر بسته بود، سوار بر یکی از زیباترین مادیان هایش بود. مریم با دیدن خان که یورتمه به سوی آن ها می آمد، پاچه های شلوارش را پایین کشید زیرا مردان کار و تولید، شرافتمندانه تر از استثمارگران ستمگرند. هرزگی و زن بارگی در میان انگل های جامعه گسترده تر است. خان با دیدن این حرکت مریم، خشمگین شد و آن را توهینی به خود تلقی کرد. از این رو بر افروخته شد و با خشم فریاد زد: آهای زن، تو در میان آن همه مرد، پاچه هایت را بالا می زنی و کار می کنی، ولی تا من را دیدی، آن ها را پایین کشیدی.» شیر زن خسته و خشمگین از ستم نظام ارباب و رعیتی و تسلیم و سکوت خیل عظیم مردمان کشاورز با طنزی تلخ گفت: » این ها که می بینی، مرد نیستند والا ظلم تو یک نفر را نمی پذیرفتند. ولی تو، مردی چون توانسته ای این همه مرد را نامرد کنی» و با بی اعتنایی، به کارش ادامه داد. با این نیش مریم، همه مردان رنج دیده از خشم و نفرت لب ریز شدند و با این کنایه خشم فرو خورده ی سالیان به جوش آمد، ولی باز خاموشی گزیدند و دندان بر لب فشردند. خان که جسارت یک زن را نمی توانست تحمل کند و در عین حال در شان خود نمی دید، پاسخ یک زن را بدهد، فریادش را بر سر مردانی خالی کرد، که خود در حال از کوره در رفتن بودند. با توهین و پرخاش در حالی که اسبش از خشم خان بی قرار شده بود و دور خودش می چرخید، گفت: » شما یک مشت … هستید. شما آدم نیستید. باید چماق بالای سرتان باشد، آخر از صبح تا حالا باید این قدر کار کنید؟ یا الله …بجنبید والا …» یک رعیت جوان که از کنایه ی مریم به شدت عصبی بود، قد راست کرد و با صدایی که از ترس بریده بریده شده بود گفت: » خان حرمت ریش سفيدت را نگه دار. فحش زن و بچه نده، تو بزرگ تری». خان وقتی دید یک جوانک روستایی جرات کرده از او انتقاد کند، از خشم صورتش یک پارچه قرمز شد و با فریاد اسبش را هی کرد و شلاقش را بالا برده و در حالی که رکیک ترین توهین ها را بر زبان می آورد، به سوی جوان حمله برد ولی قبل از این که دستش پایین بیاید، اولین ضربه بیل بر ستون فقراتش فرود آمد. در حال افتادن از اسب دومین ضربه بر سرش اصابت کرد. لحظاتی بعد، اسب خان در حالی که یک پای اربابش در رکاب گیر کرده بود، او را با تاخت در میان سنگلاخ می کشید و به روستا رساند. روستا خاموش بود و قلعه ی خان، به سوگ نشست.

همه تصور کردند اسب خان رم کرده و خان پیر تعادلش را از دست داده و با گیر کردن پای اش در رکاب این چنین تکه پاره شده است. این راز، سال ها پس از اصلاحات ارضی و با از میان رفتن قدرت خان ها فاش شد. پس از این واقعه، مریم فقیر را بی بی مریم می خواندند. طایفه پنهان از دید جاسوسان خان، علاوه بر ارزش معنوی ای که برای مریم قائل بودند، نهایت همیاری را با او می کردند. این واقعه به نقل از یک فرد اندیشمند از طایفه ی اوسیوند، نگاشته شده است. مطلب به صورت بسیار مختصر در اختیار من قرار گرفت. جزئیات واقعه به دلیل مرور زمان به فراموشی سپرده شده بود. ولی با توجه به اصل مطلب که من در آن هیچ تغییری ایجاد نکرده ام، جزئیات را بر اساس شناختی که از دوره ی سلطه ی خان ها و وضعیت روستاییان داشتیم ، بازسازی کردم.

گرفته شده از کتاب مشت تاریخی زن

ناصر آقاجری

نظر شما