قلبِ فروزانِ سه مشعل آذر

علی یزدانی

در روزگارانی نه چندان دور

روز، از زمان سرزمین مادری مان رفت

گم شد روز

این سرزمین، غرق سیاهی شد

یلدای، بی پایان و سخت و تیره و پر سوز

جز سردی و تاریکی و وحشت

نمی افزود

جز سایه ی خفاش استبداد

جز ماتم و بیداد

در سرزمین مادری مان، کس ندید آن روز

خفاشِ غول آسای استبداد

خون خورده بود از پیکر خلقی عدالت خواه

زین پیکر خون داده، از وحشت

دیگر نه پاسخ بر سلامی می شنیدی نه سلامی، هیچ

خورشید مهر و مهربانی هم

راهی برای پرتو افکندن نمی دانست

دیگر نه مهمانی دری می کوفت

نه میزبان در می گشود از بهر مهمانی

در زیرِ بالِ این اَبَر خفاش

کس بر نمی کرد از گریبان سر

تا باز بیند یاری و یاور

امیدِ دیدارِ دگر، با صبح

سر رفته بود از ظرف این پیکر

بر آتشی با هیزم کولاک و دود زمهریر ترس

در یک چنین پاییز سخت و تیره، یک باره

سه مشعلِ آذر

بر راه خلقی مانده در ظلمت

نوری دگر افکند

سه اختر تابان

در دست هر یک قلبی افروزان

هر یک گرفته قلبِ خود در مشت

تا بر رگِ کم خون آزادی

خونی زعشقی شعله ور ریزد

این خونِِ عشقِ شعله ور بی شک

جاری ست، تا صبح حقیقی

در رگ این پیکر مجروح.

آذر 94

نظر شما